نمکی پسر بازیگوشی بود. او بدون توجه به گلها، برگ و شاخهی درختان و گاهی شیشه خودشان یا همسایه را میشکست. یک روز نمکی با یک شوت محکم، گل توی باغچه را شکست. سپس صدایی شنید. صدا از نگهبان گل بود که گریه میکرد. آخر نمکی بال او را زخمی کرده بود. نگهبان گل برای نمکی توضیح داد که چه زحمتهایی میکشد تا از یک دانه، گل زیبا به وجود آید. نمکی با شنیدن حرفهای نگهبان گل، ساقهی گل را برداشت و با پارچه بست. از آن به بعد، نمکی نیز نگهبان گلها شد. این داستان تخیلی و آموزنده، در مجلدی خشتی و همراه با تصاویر رنگی برای گروه سنی الف و ب به چاپ رسیده است.
کتاب نمکی و نگهبان گل