یکی بود، یکی نبود. پشت کوه های بلند، توی یک جنگل دور، بچه فیل بازیگوشی بود به اسم فیفیل. فیفیل هر وقت که برای بازی بیرون میفت با دست و پای زخمی به خانه برمی گشت. یک روز صبح، فیفیل که خیلی بازی کرده بود، خسته و تشنه رفت لب چاه تا آب بخورد، اما حواسش پرت شد و افتاد و دندانش شکست. داد زد: آااای دندونم، وای دندونم چی کار کنم، مامان جونم فیفیل باز هم بی احتیاطی کرده بود اما اصلا دلش نمی خواست مادرش بفهمد. پس بی سر و صدا دندانش را برداشت و راه افتاد به کجا؟ به سمت بازار