فرانکلین هر روز در پارک بازی می کند و همیشه از بودن در پارک لذت می برد. یک روز فرانکلین و سگ آبی در حال بازی با صفحه ی گردان پارک بودند که باد یک برگ کاغذ را به سمتشان آورد. فرانکلین پرسید:«هی! آن کاغذ چیه؟ » دو دوست صفحه گردان را متوقف کردند و برگه ی کاغذ را برداشتند.