تو مگر بر لب جویی به هوس بنشینی ور نه هر فتنه که بینی همه از خودبینی به خدایی که تویی بنده بگزیده او که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست بی دل سهل بود گر نبود بی دینی با خواندن این چند بیت شعر ، آن چنان منقلب شد که بی اختیار اشکهایش سرازیر شد. با دلی آکنده از درد رو به حافظیه کرد و گفت: می فهمی چی داری می گی، حافظ؟ تو دیگه چرا می خوای با این اشعارت خنجر به دل شکسته ام بزنی؟ اون هم با من! با کسی که فقط به عشق تو پا به شیراز گذاشت. اما نه حافظ ، این رسم مهمون نوازی مردم شیراز نیست. حالا هم جوابم کردی، بهم طعنه می زنی ، ای شیخ خودپسند! پهنای صورتش را اشک پوشانده بود. آن چنان غرق گفت و گو با حافظ بود که حتی متوجه نگاههای مزبور و پرسشگر رهگذرانی که از کنارش می گذشتند، نشد و ...
کتاب دیبا