پیش خودم فکر کردم: چه خوب شد چتر را خودم برداشتم. واقعا کار دستی کردم وگرنه مثل یک موش آب کشیده میشدم! شاید هم بدتر! از دیشب هوا ابری بود، بالاخره در اواخر شهریور ماه باران بارید. آنهم چه بارانی! شیشه تاکسی را پایین کشیدم تا هوای لطیف بارانی را با تمام وجود احساس کنم. بعد از آن همه گرمی و دمکردن هوا نیاز به تنفس بارانی داشتم. چند قطره باران روی کیفم ریخت و مجبور شدم شیشه را بالا بکشم. راننده تاکسی نگاه دلخوری به بالا کشیدن شیشهام انداخت و پخش ماشینش را روشن کرد.
کتاب یک قدم تا دلدادگی