«مدتیست شعر مینویسم. خودش آمده و من پذیرایش شدهام. پی بردم شعر میتواند همان شکل مناسب برای داستانم باشد و سفر درونی لکلک را وصف کند، همانگونه که او احساس کرده.» گرگ و لکلک از سرزمینی که در آن همه چیز هست، جز جاودانگی، میروند تا در دیاری دیگر راز نامیرایی را بیابند.