بهلول، یکی از آدم های دانا و با ایمان زمان خود بود؛ ولی به خاطر اینکه از دست حاکم آن زمان، یعنی هارون الرشید در امان باشد، خود را به دیوانگی زده بود. روزی از روز ها بهلول، با سر و رویی آشفته در خیابان قدم می زد. چند تا از بچه ها او را دیدند. اذیتش کردند و به طرفش سنگ انداختند. آنها از هر طرف به او سنگ می انداختند و داد و فریاد می کردند. بهلول از دست آنها به تنگ آمد. سنگ کوچکی را از روی زمین برداشت، رو به آنها گرفت و گفت: حالا که می خواهید به من سنگ بیندازید، این سنگ های کوچک را به طرفم پرت کنید.سنگ های بزرگ ممکن است پایم را بشکند. آن وقت، دیگر نمی توانم ایستاده نماز بخوانم و...
کتاب قصه های تصویری از الهی نامه 5