یکی از افسران با چهره ای گل انداخته وارد می شود و مستقیم به طرف فراهانی پیش می رود. جمله ای را به او می گوید و رو به روی بقیه می ایستد. نفرات به هم نگاه می کنند و به تدریج سکوت حکم فرما می شود. فراهانی هیجان زده و شوق آلود به صف جماعت خیره می شود. نگاه می کند و خبر را با صدای بلند اعلام می کند. ـ خب عزیزان، به برکت دعای شما و به حول و قوۀ الهی، خبری که همه منتظرش بودیم رسید. همین الان اعلام شد که هماهنگی های لازم به عمل اومده. فردا صبح در بندر جده پهلو می گیریم و بعد از ظهر، ان شاالله، عازم مکۀ معظمه می شیم. از انتهای صف کسی فریاد می زند: «تکبیر.» و بقیه با تمام توان پاسخ فریاد او را می دهند. صدای تکبیر به آسمان می رود و فریاد شوق آلود آن ها در همۀ طبقات ناو می پیچد. به تناوب سر به سجده می گذارند و به نشانۀ سپاس دست به آسمان بلند می کنند. ولولۀ عجیبی برپاست و صدا به صدا نمی رسد.