عده ی زیادی شیون مرا دیدند و با گریه ی من اشک ریختند وقتی سارنا را داخل خاک گذاشتیم انگار مادری را از دست داده بودیم اشک به چشم های همه راه یافته بود حسی پاک و ناشناخته ما را در بر گرفته بود حسی که هم آشنا بود و هم بیگانه هیچ کدام از ما چنین لحظه ای را تجربه نکرده بودیم چه نسبتی بین ما و سارنا برقرار شده بود؟چرا دکتر کارلوس اشک می ریخت؟ سارنا را داخل خاک گذاشتیم و بنای یادبودی برای او بنا کردیم روی تکه چوبی تصویر سارنا حک شده بود روی آن نوشته بود. اسطروه ای باور نکردنی
کتاب زنی در جزیره ای گمنام