لبخندی زد که مرا به یاد خنده ایرج انداخت و گفت: ممنونم. حالا با آسودگی خاطر می توانم همه چیز را برایتان بازگو کنم و یادداشت های ایرج را در اختیارتان بگذارم چون از نوشته های او خیلی چیزها آشکار خواهد شد.
بعد برخاست و از کمد دیواری یک پاکت بزرگ سفید رنگ را درآورد و برابرم روی میز نهاد و گفت: در این پاکت تمام یادداشت ها، نامه های خصوصی و نوشته های ایرج قرار دارد. البته او خیلی چیزها را از بین برده است، وقتی وسایلش را بررسی و جابه جا می کردم فهمیدم. از جمله بخشی از عکس های آلبومش را، چون وجود ندارند. آنچه به زندگی خصوصی و عاطفی او مربوط می شد از بین برده است. برخی نوشته هایی که در این پاکت هست، من از لابه لای کتابها و دفترچه های داستان هایش پیدا کرده ام. یک سر رسید دارد که تنها کمتر از یک سوم آن را نوشته است. معلوم است که خیلی پریشان بوده و شاید هم… شاید هم قدرت تعقلش را از دست داده و این ها را ندیده وگرنه از بین می برد… جز این ها هیچ چیز دیگری که بتواند ما را به درون او نزدیک کند وجود ندارد. تعدادی از کتاب های او صفحه اول ندارند، پاره شده است، شاید نام هدیه دهنده را در صفحه اول کتاب از بین برده است. آلبوم عکس هایش ها فقط تا دوران دانشجویی است و چند عکس که درکوهستان گرفته شده. هیچ عکس از دختر یا زنی در میان این عکس ها نیست به جز یک اسم…