بچه ها با خنده و شادی دنبال بزغاله ای کرده بودند. بزغاله بع بع بع کنان به این طرف و آن طرف می دوید. یکی از زن ها فریاد زد: یواش تر! این قدر سر به سر حیوان زبان بسته نگذارید گناه دارد. شتری کنار نخلستان عر کشید. کارگرهای زن و مرد مشغول کار بودند، چند کارگر مرد شاخه های پر از خوشه ی خرما را توی سبد می گذاشتند و با طناب آرام آرام پایین می دادند.
کتاب قصه هایی از امام کاظم (ع) 7