نیکولو پولو، بازرگان ونیزی، پس از ۱۳ سال همراه با برادر خود ماتئو با پیامی از قوبلای خان، خاقان چین، به زادگاه خود باز میگردد و از مرگ همسرش باخبر میشود.
مارکو پولو در ابتدا روی خوش به او نشان نمیدهد.
زیرا پدرش را مقصر این اتفاق میداند ولی با سخنان عمهاش فلورا این ارتباط به گرمی گراییده و مارکو راغب به همسفر شدن با آنها میشود.
پیش از سفر نیکولو پولو به واتیکان رفته و خواستههای خان بزرگ را مطرح میکند.
در طول مسیر ماجراهای گوناگونی برایشان روی میدهد و مارکو تمام این موارد را یادداشت کرده و نقشهٔ مسیر راههایی که پیمودهاند را میکشد.
کتاب ماجراهای مارکوپولو