یک روز صبح وقتی که میکی و آماک سرگرم آب بازی بودند و مادرهایشان برای شکار رفته بودند، آسمان تیره و تار شد. میکی پرسید: «خورشید کجا رفت؟ چه اتفاقی برای دریا افتاده است؟» موج های سبزآبی به موج های سیاه و سفید تبدیل شدند و باران شروع شد. آماک زیر لب گفت: «میکی، من این وضعیت را دوست ندارم. من می ترسم.».