ماکسن، راننده آمبولانس است. او دوستی دارد به نام لورنس. ماکسن و دوستش با هم در مرکز اورژانس کار می کنند. آنها با هم سوار آمبولانس می شوند و به کمک بیمارها می روند، روزی از روزها، ماکسن داشت بنزین داخل باک ماشینش می ریخت. لورنس هم کیف لوازم پزشکی را آماده می کرد. آنها می دانستند که همیشه باید آماده باشند تا اگر برای کسی اتفاقی افتاد به کمکش بروند و او را به بیمارستان برسانند.