در همان لحظه، دریافتم که جانور بیچاره دچار درد زایمان شده است. با تنها چشم خویش، نگاه عجیبی به من انداخت که سرتا پایم را به نحو غریبی مرتعش نمود و فهماند که من گرگم، میدرم..... خلقت و طبیعت خوی مرا این طور آفریده، من گرگم و میدرم که برای رزق خود، ناگزیر به دریدن موجودات دیگر باشم... اما تو، چرا میخواهی مرا که خصلت ذاتیام این ست، از پای درآوری؟ من گرگم و میدرم، به چه دلیل تصمیم داری انتقام بگیری؟! عرق سردی بر پیشانیام نشست، در یک لحظه، گرگ یک چشم را که تا چند دقیقه پیش به مثابه قاتل برادرم و موجودی بیرحم، نفرتانگیز، ملعون، متعفن و.... میانگاشتم، به صورت مادر مهربانی درآمد. تفنگ را پایین آورده و.... با دلی پاک و شفاف بسان آینه، از غار بیرون آمدم...
کتاب یاس