این داستان گل کاسنی ای است که وسط تخته سنگی،آن هم در کنار رود پر سروصدا روییده است واز این اقبالش خیلی کلافه است برای نجات خود فکرهای بسیارکرده و از دیگران مشورت گرفته است ولی راه حلی پیدا نشده است آخر باید چه کاری بکند؟آیا واقعا کاسنی بودن اینقد سخت است؟
تنهاست، یک جایی بدنیا آمده است که بدرد زندگی نمی خورد حالاباید بچه هایش راهم بدنیا بیاورد و بزرگ کند.این طرف سنگلاخ،آن طرف رودخانه خروشان که گوشش به هیچ حرفی بدهکار نیست و این طرف عده ای دوست آشنا که کاری از دستشان برنمی آید.