دلش میخواست اول یک فصل کتک مفصل را نثار تن و بدن بارلاس کند و بعد همراه نامزدش سمت آن در قهوهای برود، اما انگار زور راشل بیشتر بود. او با اصرارهایش بر واران چیره شد و وادارش کرد راه بیفتد. سر که بالا آوردند، چند تابلوی بزرگ از الهههای قدیمی آنجا وجود داشت. در قهوهای با صدای قیژی باز شد. رو به کافه باز نشده بود؛ بلکه فضای عجیبوغریبی سرشار از تاریکی محض را به تصویر میکشید.
صدا در آن فضای تاریک اکو میشد. واران جرأت کرد و قدم به آنجا گذاشت. سرمایی به منجمدکنندگی یک زمستان در قطب به صورتش برخورد کرد. سرش را به عقب برگرداند، چون از پا گذاشتن به مکان تاریک وحشت کرده بود، ولی دیگر اتاق سفیدی وجود نداشت که به آن برگردد.
- کمک!
فریادش به آسمان بلند شد و از اعماق وجود کمک خواست. در عرض چند دقیقه انگار زمین زیر پایش از هم پاشید، او فروریخت و سقوط کرد. حس میکرد روحش از یک پنج طبقه سقوط میکند. قلبش، مانند وقتی که در یک خواب عمیق بود و ناگهان از روی تخت پایین میافتاد، تند میزد و دیوانهوار خودش را به قفسهی سینه او میکوبید. قلب پرشیطنت قصد فرار داشت. صدای قهقههی بارلاس آن تاریکی را سیاهتر میکرد.