شعور شعر معرفت غم و وفای درد از تو بیشتر است. شعر می داند کی و کجا از تو بگوید تا اندکی دلم را خوش کند. غم می فهمد کی سازم را کوک کند.
صد عجب از وفای درد همین جا کنارم نشست است هیچ رهایم نمی کند.
دهانه ی اسب را رها نکرد و تا من آمد.
آفات چی از من دیده که میگه نه؟
به رفتنم ادامه دادم و چانه لرزاندم. پس آقام سر حرف دیشبش به خداکرم مانده بود.
منو به کی فروختی؟ به همون یارو شهری که دیروز پهلو به پهلوش نشسته بودی؟
لب هایم تکان نمی خورد و سید ظرفها برایم سنگین تر از لحظات پیش شده بود. با این اوصاف ماندنم جایز نبود او داشت با حرف هایش خودش را خالی میکرد تیزتر گام برداشت و با اسب سفیدش مقابلم ایستاد. چشمهایش پف داشت نمی دانستم از بی خوابی بود یا گریه ی زیاد دلم به حال هر دویمان می سوخت و کاری از دستم برنمی آمد. با به زمین کوبید و حرصی دندان روی هم فشرد.
تو چرا حرف نمیزنی و بگو چه کردم که خودم نمی دورم اشکم چکید و آه از نهادم بر آمد.
هرچی آقام بگه همونه ما راهمون از هم سواس.