پسر با مادربزرگش زندگی میکرد. مادریزرگش بهترین معمار سال بود و در حال ساختن خانهای برای نوهاش بود. پسر پرسید: کی به خانه جدید میرویم؟ مادر بزرگ گفت: به زودی. اما او نتوانست خانه را تکمیل کند. پسر مشغول ساختن خانهای شد. کار پسر تمام شد. او به چشمانی که ساخته بود نگاه کرد و گفت:مادر بزرگ، بیدار شو. ستارهها به یکباره نزدیکتر شدند. مادربزرگ پسر را بلند کرد و او را بالای کاشیهای سقف، روی سرش گذاشت. او زنده بود!
راس مونتگومری به شغلهایی مانند پستچی بودن، مزرعهداری و معلمی پرداخته است و اکنون به عنوان نویسنده ادبیات کودک فعالیت دارد.