حناگفت: «تو هیچچیز از بستنی نمیدانی.» آکاتاش به طعنه لبخندی زد و گفت: «هه، من سی سال روی آن کار کردم، از هر کس دیگری بیشتر میدانم در موردش.» حنا گفت:
«اگر چیزی میدانستی عاشقش میشدی. اصلا میدانی چهجوری به وجود آمده؟» آکاتاش گفت: «چند تا فرمول ساده است. فقط آدمهای زمینی احمق و شکمو میتوانند چنین فرمول سـادهای را بسـازند و بعد عـاشق آن شـوند.» حنا گـفت: «نه، چندتا فرمول ساده نیست.» آکاتاش سر تکان داد و با پوزخند گفت: «آها خب برای تو پیچیده است.» حنا گفت:
«یک قصه دارد.» آکاتاش گفت: «چی؟» حنا گفت: «قصه. هر چیزی قصهای دارد. قصهاش را نشنیدی؟» آکاتاش چیزی نگفت. حنا گفت: «گوش بده.»