شب هنگام وقتی گذشته ها را مرور می کرد، خاطرات زمانی که هنوز با هم ازدواج نکرده بودیم برایم تعریف می کرد. شاید هم از قبل پیش بینی کرده بود که بزرگ شدن بچه هایش را نخواهد دید و دلش می خواست روزی بتوانم خاطراتش را به آن ها منتقل کنم.
وقتی برای دیدن خویشان به کابل سفر کردیم تفاوت زیادی بین زندگی دختر عمه ها و خودم ندیدم، جز اینکه آنها تلویزیون و برق داشتند ما در خانه شمع روشن می کردیم و به رادیو گوش می دادیم (حداقل برای طبقه اعیان تر)، دختران جوان در مراکز پایتخت شهر نو، با سر لخت، شلوار جین یا حتی دامنی کوتاه رفت و آمد می کردند، حال آن که مادرشان یک روسری ساده سرشان می کردند... من بر خلاف آنچه گفته شده هیچ وقت نه چادری داشتم و نه هرگز آن را سر کردم. هنگامی که با شوهر و بچه هایم به پنجشیر، تاجیکستان یا کابل می رفتم سر تا پایم را در حجابی بلند می پوشاندم، اما صورتم را پنهان نمی کردم.
تولد برادرم طارق را کاملا به خاطر می آورم. شب تاریک بود و بدون تابش نور ماه. مادرم در خانه فریاد می کشید کیسه آبش پاره شده بود و زایمانش دشوار. به خاطر جنگ، خبر کردن قابله غیرممکن بود. فقط یکی از عمه هایم به در این کار به مادرم کمک می کرد. برادرانم بیدار شده بودند و در یک گوشه خانه پناه گرفته بودند و من با مشاهده درد کشیدن مادرم می گریستم. ناگهان هواپیماها شروع به بمباران دره کردند. زمانی که زیر پنجره پناه گرفته بودم، بدترین کابوس ها را تجربه می کردم.