قبل از دبستان من خیلی خوش تیپ بودم. کراوات کشی می زدم و همیشه موهایم را آب و شانه می کردم و کت شلوار سورمه ای می پوشیدم، گرچه لباس بچه های آن موقع همیشه بزرگ تر از خودشان بود که سال ها بتوانند بپوشند. روز اول مهر ادوکلن هم زدم و به لطف خواهر بزرگترم خیلی از حروف را هم بلد بودم. ناظم مدرسه گفت فردا با پدرت بیا. میدانستم همان روز اول باید به من جایزه بدهند. پدرم به دفتر رفت و من پشت در ماندم. پس فردا به جای مدرسه، پدرم مرا به سلمانی علی رشتی برد. او برای بچه ها تخته ای روی دسته ی صندلی می گذاشت و روزنامه ای زیر پای شان می انداخت که کفش بچه ها صندلی را خاکی نکند. برای اولین بار مرا پشت به آینه چرخاند و به من آدامس داد تا سرگرم شوم. وقتی مرا به طرف آینه برگرداند، پسربچه کچلی را دیدم که باورم نمیشد خودم باشم. گریه کنان به خانه رفتم. مادر روی یقه ی کتم یک یقه ی سفید دوخته بود که دیگر نمی شد در مهمانی پوشید. چرا برای درس خواندن آن قدر باید زشت شد؟ با غصه درس می خواندم. تا یک روز دوست پدرم گفت میدانی جایی درست شده به نام کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان؟ حمید کوچولو هم می تواند بیاید، کتاب بخواند و کلاس هایی که دوست دارد برود. کتاب آفتاب در سیمها، مهمان ناخوانده، توکای در قفس و .. وقتی فهمیدم خیلی از کتاب ها را نمی توانم بخوانم، تصمیم گرفتم به آن درس خواندن مزخرف ادامه بدهم. چند وقت بعد وقتی رفتم کتابی را به کتابخانه پس بدهم و کتاب دیگری بگیرم، گفتند کلاس تئاتر می خواهد شروع شود . من هم عضو شدم، چند ماه بعد کلاس فیلم سازی و بعد کلاس نقاشی و بالاخره کلاس عکاسی. هیچ کدام را از دست نمی دادم.
تصاویر سیاه و سفید ...ولی بسیار عالی و در صحافی و بسته بندی مناسب ...برای اهل معماری و عکاسی در خرید این کتاب شک نکنید و قیمت خیلی مناسب