هیچ کس از او دل خوشی نداشت. همه از ش می ترسیدند. من هم اول ازش می ترسیدم؛ خیل هم می ترسیدم. وقتی با اون هیکل گنده و سبیل های از بنا گوش در رفته اش تو محله راه می افتاد و کفش های پاشنه تخم مرغی اش را لخ و لخ روی زمین می کشید، وقتی که اخم می کرد و گره تو پیشانی می انداخت و با آن چشم های وزغی ورقلمبیده اش ، که مثل دو تا گلوله آتش بود، زل میزد به آدم و رگ های گردنش باد می کردو بالا و پایین می رفت. وقتی که مست می کرد و چاقوی ضامن دارش را در می آورد و وسط میدان عربده می کشید، بند دل آدم پاره می شد...