هشتم اکتبر با خانم و بچه ها از جایی برمی گشتیم، سرراه، مقابل خانه یکی از دوستان به نام «وشمه» از بچه های اصفهان، توقف کردم. خانمم توی ماشین نشست. از ماشین که پیاده شدم، متوجه خودرویی شدم، که با فاصله از ما نگه داشت. حدس زدم تعقیبم می کنند. رفتم بالا به آپارتمان وشمه، نمی دانم چیزی دادم یا گرفتم. برگشتم سوار ماشین شده و حرکت کردم. کمی که پیش رفتم نگاهی به آینه عقب انداختم، دیدم، بله! همچنان با حرکت من آن خودرو حرکت کرد. حدس زدم این تعقیب و مراقبت به دلیل وقایع اخیری است که در برلین رخ داده است. به همسرم گفتم، «ببین دارند ما را تعقیب می کنند؟» با وحشت پرسید «چرا؟» گفتم «فکر کنم، دنبال من هستند!» در فضای نیمه تاریک داخل خودرو نگاه پرسش گر چشمان همسرم، همچنان برق می زد. گفتم به خاطر «فورفراورتایلونگ!» آلمانی ها موقعی که این عملیات شوم توی برلین انجام شد، فوری گفتند کار کار ایرانی ها است. بعد توی تمام بچه های ایرانی و لبنانی پچ پچ بود که مواظب باشید، چراکه این ماجرای میکونوس را دارند می دوزند به دامن ما، و امکان دارد سراغ دانشجوها، بچه مسلمان ها، بچه مذهبی ها بیایند و بازجویی کنند. من هم که گاو پیشانی سفید بودم و فعال در مساجد و مناسبت های ملی و دینی. لذا انتظار داشتم سراغ من هم بیایند.