در دو دنیای متضاد نفس می کشیم. دمی از هوای مرگ و ویرانی و جنگ دمی از هوای امید و عشق و پیوند. روی امواج غم و شادی شناور بودیم. بلی من رودی هستم. فرزند این خاک کهن، زاده دشت سروج و نوه کوه های استواری که هزاران سال است در برابر متجاوزان و بدخواهان ایستادگی نموده است. سرم به بلندای کوه سرافراز و دلم به بزرگی دشت سرسبز مان است. کوبانی در ماه آدار (مارس) جامه ای سبز رنگ به تن کرده بود، جامه ای هم رنگ چشمان دختری که آن لحظه از کنارم رد می شد. آن مکان و زمانی که نگاهم به نگاهش گره خورد را به خوبی به یاد دارم... پس از آن لحظه همه چیز چون سراب بود. نه در پیش آن سرو قامت روان شدم و نه برای سخن گفتن با او تلاشی کردم. دیدار ما در سکوت بود، لحظه ای از لحظه های گم شده این زندگی و...