خیلی سریع تر از آنکه فکرش را می کردم لباس های تمیزم را پوشیده بودم. هرگاه مادرم نزدیک می شد، نکته ای کوتاه اما پر رمز و راز می گفت. اما پدرم سفارشش این بود: »ذوق و شوق در چهره ات دیده شود. شمرده، با تأمل و لطیف حرف بزن. تا نپرسیدند وارد نشو. اشتیاق دیدار را با تمام وجودت ابراز کن و در پایان بفهمان که حاضر نیستی از این مجلس دل بکنی. فرصتی شد در بین کلام از دشمنان امیرالمومنین یزید تبرّی بجوی.»
کار که به اینجا رسید، پایم سست شد و رنگم برافروخته. دلم آتش گرفت. نزدیک بود بر زمین افتم. دستم را به تنه درخت گرفتم اما از حرف های مادرم فهمیده بودم که دشمن پیچیده تر از آن است که فکر می کردیم. باید خودم را برای یک نبرد بزرگ آماده می کردم. خودم را جمع و جور کردم و تنها ناخواسته نگاه تلخی به پدرم افکندم. نباید این اتفاق می افتاد. بلافاصله لبخند زدم. گفتم: چشم. از عکس العمل پدرم فهمیدم از این همه هیاهوی درون، او فقط چشم من را شنیده و از این بابت خوشحال شدم.
حرکت کردیم. حال من دیگر حرف ها و سفارش هایش را نمی شنیدم، در برابرم چشم اندازی بسیار سخت و پر صعوبت بود. اما در این بین گویا کسی به من نهیب می زد: خودت را کوچک نشمار، حرکت کن.
یکی با صدای ترسناک گفت: «مشعل روشن نکنید، آدمهای ما همه جا در کمین نشسته اند. تمام سخنانتان را شنیدیم. جمعی در پس دیوار آماده اند که زبانتان را ببرند. شما خواست خلیفه مسلمین و امر والی او را به سخره گرفته اید. نه قداست مسلم را دارید نه قدرت عروه را؛ به خاک سیاهتان می نشانیم. امیر عبیدالله از سر دوستی درآمد، سکه در دامان تا ریخت، دلش خون بود و لبش خندان، با او چه کردید؟ حالا یا تسلیم می شوید و یا گردنتان را مقابل خنجر بگیرید. راه دیگری نیست. و السلام!»
مرد دوم گفت : «عقیده دارم تا وقتی کارها با نرمی پیش می رود، چه حاجت به تندی و سختی؟ تقاضا دارم تک تک از باغ خارج شوید. مردان، زنان و بچه ها در این نیمه شب خوابند، مبادا برای آنان زحمتی پیش آید. امشب تا صبح بیندیشید و منتظر فرمان امیر باشید.» افراد وحشت زده و تک تک خارج می شدند. در میان آنان، من هم خون آلود دست پدر بزرگ را گرفتم و از باغ خارج شدم. در ظلمت شب پدربزرگ توان راه رفتن نداشت. گاه بر خود می لرزید و گریه می کرد. صدای خفیف ناله جمعی از دور شنیده می شد. پدر بزرگ را رها کردم و به آنان نزدیک شدم.در زیر نور مهتاب دیدم که آنها را دست و پا بسته و پابرهنه به زندان شهر می برند. چنان درگیر و وضعیتشان شدم که از آمدن پدربزرگ غافل شدم. سیاهی جوانی که لنگ لنگان به من نزدیک می شد را دیدم .سیاهی گفت :«که هستی؟»
_ بنده خدا. تو چه هستی؟
_، محمد پسر سعید.
_ پدرت کجاست؟ اینجا چه می کنی؟
_به دنبال او بودم. مرا اشتباه گرفتند و به این سو کشاندند.
صدای تعقیب و گریز از دور و نزدیک شنیده می شد.
محمد گفت: «حرکت کنیم تا دوباره گرفتار نشویم.»
_نترس؛تمام قدرتشان همین است.
نترسم؟ آنچه پدرم می خواست با کلام در من بنشاند، امشب خود با دیده گرفتم. تمام محبت و بذل و بخشش دروغ بود، دروغ.