در طول زندگی عباسعلی باقری، از کودکی تا به امروز، تلاش و کار بیوقفه به آرزوهای پدرش، مرحوم حسن باقری، پایبند بوده است. حتی در زمانی که جنگ به تدریج آغاز شد و مغازه صدمتریاش در تعمیرگاه روشن یا گاراژ غفوری شماره یک، با یک تیم کارگر به جای ماند و به جبهه رفت، عباسعلی به شجاعت و تمامیت خود به خدا امیدوار بود و همچنان کار میکرد. کار برای او همیشه اولویت بود و راهی برای ابراز معنویت و ایمان به خداوند. هر کس که با وی همراهی میکرد، میفهمید که کار برای او اصلی و ضروری بوده و همیشه در تمام زندگیاش این مسیر را دنبال کرده است.
او تعبیر میکند: "کار به حدی سنگین بود که هیچ وقت فرصتی برای فکر کردن به شهادت نداشتم." او از خدا میخواهد که در ماموریتهای جلوی جبهه با گروهی از همراهانش سالم برگردد و بعد از دیدار خانوادهاش انرژی جدیدی به دست آورده و دوباره به جبهه بپیوندد تا همچنان کار خیر و امور را انجام دهد.
در زمان نگارش این متن، او به علت عمل زانویی که به دستور پزشک انجام داده، در تخت خود بخوابیده و در حال استراحت مطلق برای مدت سه ماه است. این استراحت به او توصیه شده تا بعد از آن بتواند دوباره به کارهای معتاد با انگیزه و انرژی جدید بازگردد.
در برخی اوقات، وی با فرزندان و دوستانش در کارهای روزمره شبانهروز کوشش میکند و به خاطر تلاشهای بیوقفه او از خستگی پیروز میشود. حتی یکی از شاگردان و فرزندانش، لباس رزم به تن کرده و در دیماه سال ۱۳۶۵ در نبرد کربلای۵ به شهادت میرسد.
اما حاجیه خانم، همسر و همراه او در همه مواقع پشتیبان و محکم او بوده و همواره به او انگیزه میدهد. حاجیه خانم لحظه به لحظه کنار او است و از تنهاییهای وقتی که او در پایتخت به کار مشغول است، خبردار میشود. حاجیه خانم به عنوان سنگی اعتماد برای عباسعلی باقری عمل میکند و او با تکیهگاهی به نام "عصا" از این پشتیبانی برخوردار است.
کتاب عباس دست طلا