امروز ناگهان او را دیدم. زیر چتر سیاه و توی باران. من در کافه آن طرف خیابان، کنار پنجره نشسته بودم و نمی توانستم نگاه از او برگیرم. چندی پیش و تصادفا به واقعیت مرموزی درباره او پی برده بودم. واقعیتی که اگر خود او به آن واقف بود، شاید این طور بی خیال زیر لاران نمی ایستاد.
بسته ای زیر بغل داشت و برای تاکسی هایی که از کنارش با سرعت می گذشتند دستی تکان می داد و با نگاهش عبور آن ها در خیابان دنبال می کرد. از این که رازی درباره او می دانستم که خودش از آن بی اطلاع بود احساس عجیبی داشتم. اما وسوسه ای به جانم دویده بود که باید این راز را به او بگویم