آنها سه تا بودند خواهر بزرگتر اسمش بود ،آل داداشش چال بود و ته تغاری خانه هم حبه انگور آن سومی که کلا توی با قالیها بود و صبح تا شب می نشست پای تلویزیون آل و چال اما هر روز از صبح اول وقت بشور و بیاب و میز و هیزم جمع کن و اجاق را روشن نگه دار و خلاصه هزار جور کار و گرفتاری را دست تنها انجام میدادند مادر پدری که نداشتند دوست و رفیق هم همین طور هیچ کس با آنها بازی نمیکرد نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد کاکلی و حتی کره الاغ که خدا که یورتمه میرفت توی کوچه ها هرکس به آنها میرسید مختصر جیغی میکـ رویش را میکرد آن طرف و میدوید و میرفت یک روز نشستند با هم جلسه کردند تا عقل هایشان را بریزند روی هم و ببینند باید دقیقا چه نوع خاکی به سرشان کنند.