بیابان دور و بر ما، به خاطر خشکسالی و کم آبی، علف کمی داشت. به همین خاطر پسرم وهب و همسرش هانیه، گوسفندانمان را به علفزار پای کوه برده بودند. گوسفندان ما خیلی کم بودند. کمتر از تعداد انگشتان یک دست. من مشغول نخ ریسی بودم که صدایی شنیدم. با تعجب برخاستم و گفتم: چه شده است، مثل این که وهب و هانیه زودتر از همیشه برگشته اند! وقتی از خیمه بیرون آمدم، نگاهم به کاروانی افتاد که در نزدیکی خیمه ی ما ایستاده بود. کاروانی کوچک با تعدادی شتر و اسب. جا خوردم. آن ها که بودند؟ مردی به طرف خیمه ی ما آمد و به من سلام کرد. سرش پایین بود و نگاهش مهربان. از او دعوت کردم که پا به داخل خیمه مان بگذارد. با مهربانی وارد شد و از حال و روزم پرسید. وسایلمان را مرتب کرد. غبار از آینه ی ما گرفت و با خوشرویی گفت: مادر، چیزی احتیاج نداری، هر چه می خواهی بگو؟
من عاشق این کتاب شدم....❤️