هر روز، وقتی سپیده سر می زد، بابام کوچه و خیابان را جارو کرده بود. بعداز ظهرها هم توی آپارتمان ها یا راه پله ها را می شست یا دیوارها را. با این همه، بیشتر ماه ها صاحب خانه برای گرفتن اجاره اش زنگ آپارتمانمان را می زد. من که کلاس هفتم را می گذراندم، سخت ناراحت بودم. دوست داشتم پولدار شوم و یک آپارتمان بخرم.
آن سال امتحانات که تمام شد، در شرکت تبلیغاتی چاپ و طراحی دهکده مشغول به کار شدم که دفترش سر کوچه مان بود. آقای خسروی کارمند شرکت بود. او با صورت لاغر و بینی بزرگش پنجاه ساله به نظر می رسید. روزی چند بار سیگار می کشید. کارش جواب گویی به مشتری ها و طراحی با کامپیوتر بود. من در کوچه ها و خیابان های جنوب شهر تراکت پخش می کردم. تند و سریع آن ها را به درودیوار می چسباندم. می خواستم همه ی تراکت های شهر را پخش کنم. یک روز متوجه شدم تراکت هایی که ابراهیم دست مردم می دهد آسان تر پخش می شود