مرد شترش را با ریسه ها و پارچه های رنگی و آینه های گرد کوچکی زینت کرده بود که دورتادور حیوان آویزان بودند. جهاز سفیدی روی آن گذاشته بود. پیدا بود تازه داماد است. عروسش را به هیچ کس نشان نداده بود. هرگاه شتر را می نشاند زود به زن توی جهاز سر می زد و دقایقی با او خلوت می کرد. گهگاهی نیمه های شب شتر را می برد وسط بیابان و خودش به دعا و استراحت مشغول می شد. باز زن را هیچکس نمی دید.
آن روز علی بیخود نق می زد. چیزی توی کیفم نبود تا بدهم دستش و سرگرم شود. مصطفی هم که راهش را کشیده و خیلی از ما دور شده بود. زن سوسولی که آمده بود پیاده روی صدایم زد.
- خانم تسبیح من پیش شما جا نمونده؟