پنبه و پدرش، اوس سامان، در خیابان ماهی فروش ها زندگی می کنند. «از اسمش معلوم است که آنجا همه ماهی می فروختند، نه از آن ماهی هایی که خوراک شام می شوند؛ ماهی پرنده!» اما یک روز همه چیز برای همیشه تغییر می کند. روزی که تمام ماهی ها مرده اند و پدر پنبه غیبش زده. حالا همه خیال می کنند کار کار اوس سامان است و می خواهند پیدایش کنند تا حسابش را کف دستش بگذارند.
کتاب ارتش پنبه
آخرین بار، سیوسه سال قبل، در هشتمین نشان زودیاک و در شکل و قوارهی آدمیزاد، متولد شدم. کسی که به دو کار علاقهی زیادی دارد: نوشتن و نقاشیکردن. شانس آوردم و در هفتسالگی با ریحانه که هشت سالش بود، دوست شدم. در اولین دیدار، از ایوانمان در طبقهی دوم طنابی فرستادم پایین، توی حیاطشان، او هم یک کتاب بست به سر طناب. و با همان، پای من را به کتابخانهی بزرگ و انبار کوچک پر از کتابشان باز کرد: آغاز پیوندهای جدانشدنی! سال از پی سال گذشت و مثل خیلیها وارد دانشگاه شدم...