«من مطمئنم که می شه خیلی دور ، مثلا هزار کیلومتر دورتر رو دید، یا خیلی نزدیک مثلا توی سر یا توی شکم آدما رو دید. باید ممکن باشه هرکسی هرچی رو دوست داره یاد بگیره. نمی گم باید بشه می گم یه زمونی می شه... اگه نمی شد ما باید الآن توی غار زندگی می کردیم. باید بشه زیر آب نفس کشید، یا فهمید اون طرف کرۀ زمین چه خبره ... از همه مهم تر: باید بشه بدون جنگ زندگی کرد؛ سخته! اما من می گم یه روز می شه ...»
چند سال قبل با فرزندم اجرای این نمایش را در تهران دیدم. خیلی بامزه بود.
اسم و ماجرای بامزه ای داره. گویا چند بار هم اجرا شده
نمایشنامه جالبی بود. تهیه کردم برای اجرا
چه نمایشنامه خوبی ...بچهها درباره صلح نیاز دارن این جور چیزا را بخونن.