نریشن پایان زندگی من فرا رسیده است. پایم لب گور است. قبر آماده است تا مرا در خود جای دهد. مسخره کنندگان دور مرا گرفته اند. آن ها را در همه جا می بینم. هیچ کس بر بی گناهی من گواهی نمی دهد ، زیرا تو ای خدا، به ایشان حکمت نداده ای تا بتوانند مرا دریابند. [عهد عتیق، باب هفدهم]
(دیوانه رادیویی به گردن آویخته است و بر در خانه ی جادوگر می کوبد.)
دیوانه جادوگر! جادوگر عزیزم! جادوگر من!
صدای جادوگر چه خبرته؟ مگه سر آوردی؟
دیوانه وا کن.
صدای جادوگر مرده شور تو و اخبار روزانه ت رو ببره.
دیوانه کشیش من رو فرستاده.
صدای جادوگر بره درش رو بذاره.
دیوانه سیب زمینی داده.
صدای جادوگر برای زهرماری اون پول نمی دم.
دیوانه مفته ها... (سایه ی پیرزن جادوگر مشخص می شود.)
جادوگر جون به عزرائیل نمی ده، سیب زمینی مفتی بده؟!
دیوانه آره، تو در این طویله رو وا کن.
جادوگر (در باز می شود.) سیب زمینی ها کجاست؟ تخ کن بیاد.