پرنده ی هفت رنگ، پرید روی بلندترین شاخه ی بلوط و شروع کرد به گفتن قصه : وقتی زمستان می شود، می نشینم و شب ها و روزها را می شمارم و حساب می کنم. چهل روز مانده به آمدن بهار، چهل تا سنگ ریزه جمع می کنم و برای آن که حوصله ام سر نرود، هر روز یکی از سنگ ریزه ها را برمی دارم و با خودم به آسمان می برم. آن بالا چرخی می زنم و سنگ ریزه را رها می کنم. همین طور که سنگ ریزه ها یکی یکی کم می شوند، شما از خواب زمستانی بیدار می شوید. خورشید می آید، برف ها آب می شود.