دختر از صحنه بیرون می رود. رضا همانجا پای درخت می نشیند. نگاهی به اطراف می کند. به یقلوی، به آتش، به پتو، تفنگ را سخت در آغوش می گیرد. بلند می شود، نگاهی به راه رفته ی دختر می کند. کنار آتش می آید. پتو را دور خود می پیچد و می نشیند. یقلوی را برمی دارد و داخل سنگر می اندازد. دوباره اطراف را نگاه می کند مبادا دختر در نزدیکی باشد. جیبهایش را به دنبال سیگار می گردد اما نامه ها را پیدا می کند. کلافه آنها را درون آتش می اندازد، تفنگ را روی زانوهایش می گذارد و پتو را محکم تر دور خود می پیچد. مدتی نگذشته که متوجه بویی می شود. پتو را بو می کند، معلوم است که بوی خوش می دهد. بوی عطر دختر، آن را محکم تر در آغوش می گیرد. انگار به دنیای دیگری می رود، زانوهایش سست می شود، تفنگ می افتد. ناگهان به خود می آید. سریع بلند می شود و پتو را به کناری می اندازد. تفنگ را برمی دارد. نفس نفس می زند. وحشت زده برمی گردد. دختر پشت سرش ایستاده است.