محمد هراسان سرش را در کوله پشتی می برد تا بطری آب را به مهدی برساند. همهمه مردم بالاتر می رود. هرکسی چیزی می گوید و کاری می کند. مرد عرب سیاه پوش جمعیت را می شکافد و از کوزه آبی که در دست دارد کمی در کاسه گلی می ریزد و به مهدی می دهد. او نفس تازه ای می گیرد.