همه جای بدنش پر شده بود از دانه های ریز، حتی لای انگشت های پایش و داخل گوشش. دکتر می گفت که باید استراحت کند. مادر سارا او را به اتاق برد و خواباند تا دور از سروصدای دیگران استراحت کند. اتاق ساکت و تاریک بود. او احساس تنهایی می کرد و می ترسید. حال سارا آن قدر بد بود که حتی نمی توانست نگاهی به عکس های کتاب های داستانش بیندازد و...