"وقتی از لانتن عبور کردیم، همه چیز همچنان مثل همیشه بود. اما در جنگل، درست در پیچ کالدنر فلد، برق ناگهانی چشمانمان را به هم فشار داد. مادرم جیغی کشید و من پدر آنقدر محکم به ترمزها لگد زد تا لاستیک ها جیغ بزنند، به محض توقف ماشین، نور کور کننده ای را در آسمان، پشت درختان، سفید و وحشتناک دیدیم، مثل نور یک مشعل جوشکاری غول پیکر یا رعد و برق که از بین نمی رود. من فقط یک لحظه را دیدم.
یادش بخیر سال 78یا79 شونزده هفده ساله بودم تو مسافرتی به شمال ساحل سلمانشهر این کتاب رو تو اون چند روز کنار دریای خزر به جای آبتنی و بازیگوشی نشستم خوندم و عجب تاثیرگذار و تکان دهنده بود