به آن طرف سالن رفت و کنار نیمکت ایستاد و دوباره به جای خالی چمدان نگاه کرد. شاید واقعا صاحبش برگشته و آن را برده بود. با تصور اینکه زن در چمدانش را باز می کند و عکس هایش را نمی بیند، عرق شرم روی پیشانی اش نشست. بلند شد و با شک و تردید عکس ها را در دستش گرفت. می توانست آن ها را به دفتر اشیای پیدا شده تحویل بدهد. واقعا ربطی به او نداشت که چه بلایی سرشان می آید. بعد هم می توانست کل ماجرا را فراموش کند؛ اما وزن آن ها روی دستش سنگینی می کرد. او باعث جداشدنشان از چمدان شده بود. صاحبش حتما دنبال آن ها می گشت، حتی شاید از نبودنشان پریشان می شد. نه، خودش آن ها را برداشته بود و خودش هم باید آن ها را برمی گرداند. ولی چطور؟ چمدان غیب شده بود و گریس هیچ سرنخی از صاحبش نداشت، البته چیزی را می دانست. نامی که روی چمدان نوشته شده بود: تریگ. و یک چیز دیگر، علامت کم رنگی که روی همه عکس ها حک شده بود. دوباره پاکت را باز کرد و آن را خواند: انیلز، لندن. چمدان از لندن می آمد یا حداقل عکس ها متعلق به آنجا بودند. شاید می توانست آن ها را به سفارت بریتانیا تحویل بدهد. اما ساعت وسط ایستگاه پنج و نیم بعدازظهر را نشان می داد و سفارت الان تعطیل بود.
چه عکس زیبایی و خلاصه اش نشون میده چه داستان مهیجی داره مثل شب غریبان ،کرویلا،شاه شطرنج،
خیلی گرونه😕