برای شروع باید بگوییم که ما معتقدیم رفتارگرایی از اساس و بنیان اشتباه است: عموما رفتار، معلول علّتهای ذهنی است و در چهارچوب تبیین روانشناسی شناختی رفتارهای یک موجود به باورها، نیات، خواستهها و سایر «نگرشهای گزارهای» آن موجود نسبت داده میشود، که این موارد خود نوعا معلول برهمکنش میان نگرشهای گزارهای، موهبتهای ذاتی و فرآیندهای ذهنی آن موجود مانند ادراک، یادآوری و تفکر هستند. بهعلاوه با اینکه میپذیریم سازوکارهایی که بهواسطۀ آنها علیت ذهنی انجام میگیرد، به احتمال قوی ناشی از نظام عصبی است، اما هرگز فکر نمیکنیم تبیینهای روانشناختی به تبیینهایی در علوم مغز بتوانند کاسته شوند یا آنها جایشان را بگیرند همانطور که فکر نمیکنیم تبیینهای زمینشناسی نیز به تبیینهایی از جنس تبیینهای مکانیک کوانتومی، بتوانند کاسته شوند یا آنها جایشان را بگیرند. در این باب که چگونه روانشناسی میتواند (یا آیا اصلا میتواند) بر پایهی علوم عصبی بنا شود، خلط مسئلهی هستیشناختی «چیستی پدیدههای ذهنی» با مسئلهی معرفتشناختی «چگونگی تبیین پدیدههای ذهنی» مهمترین معضل مباحث میانرشتهای است. جریان غالب، تقلیلگرایی «حالت مرکزی» را به تقلیلگرایی رفتارگرایانه ترجیح میدهد، اما از نظر ما دورنمای هر دو به دلایل نسبتا مشابهی به یک اندازه تیره و تار است.
کتاب افسانه معنا