بوراندخت در کمین گله ی گرازهایی نشسته بود که آرام و بی خبر می چریدند. باد ملایمی، دریای علف های دشت را موج وار می جنباند. ر موهای بافته شده اش را دور گردنش پیچیده بود و مثل صخره ای پایدار، سر راه موج علفزار نشسته و به روبه رو خیره شده بود. گرازها هر لحظه به تیررس او نزدیک تر می شدند و...