هاروی با صدای بلند گفت: «اولین نمایش من، بندبازی است.» او روی طنابی که از این سر تا آن سر صحنه وصل بود، شروع به دویدن کرد، تماشاگران نفس هایشان را در سینه حبس کرده بودند و از خودشان می پرسیدند: «او چطور می تواند این کار را انجام بدهد؟» هاروی پرید روی یک دیوار بلند. هاپو کوچولو جیغی کشید: «وای! اگر بیافتد چه؟ من نمی توانم ببینم.» اما هاروی این کار را انجام داد و روی پنجه هایش ایستاد. هاپوها از پشت پرده یواشکی بیرون را تماشا می کردند. هاروی یک ذره هم نترسیده بود.