خرسی دوستی نداشت که با او بازی کند و یا حرف بزند. برای همین توی چشم های بزرگ قهوه ایش اشک پر شد. قطره های درشت اشک روی دماغ بزرگش قل خوردند و روی کف زمین افتادند و پخش شدند. او هق هق کرد و گفت: «من یک خرس پشمالوام.» او دماغش را بالا کشید و گفت: «من یک خرس ترسناکم.» «من فقط یک خرس بزرگ و گنده ام.»