یک عده از آتش نشان ها از ماشین های آتش نشانی پایین پریدند و شلنگ های آب را روی آقای کلاتز ومعلم های ما گرفتند. معلم ها جیغ می زدند، داد و فریاد می کردند و حسابی دیوانه شده بودند. بعد چند تا سگ باحال از ماشین های پلیس بیرون پریدند و شروع کردند به تعقیب معلم ها! باید آنجا بودید و خودتان می دیدید! خیلی خنده دار بود. ما با چشم های خودمان به طور زنده و مستقیم این صحنه را دیدیم. خب راستش دیدن این چیزها با چشم های دیگران خیلی سخت است. آندرا سرش را تکان داد و گفت: «اوه! اصلا دلم نمی خواهد این جور صحنه ها را ببینم. خشونت را دوست ندارم.» پرسیدم: تو چه دشمنی ای با خشونت داری؟ و...