بابا با تعجب به الفی نگاه می کند: «چی گفتی الان؟» : «نه بابا. من گفتم الان غذا نمی خورم.» بابا با آرامش به الفی نگاه می کند: «چیزی شده الفی؟» : «می دونم که الان غذا پختین و آماده س ولی من نمی خورم.» : «پسر کوچولوی عزیز من… بیا با هم غذا بخوریم.» الفی پشتش را به بابا کرده: «من نه بابا. نمی خورم.»