ممد شمر از پشت پنجره باریک می شود به جمعیت توی حیاط و چند جوان سبیل تابیده قلچماق را دست چین می کند به عنوان لشکر یزید. رخت قرمز و نارنجی، کلاه های آهنی پردار، شمشیرهای زنگ زده و گرزهای سیاه در یک چشم به هم زدن جوان های خندان قلچماق را تبدیل می کند به لشکر جرار. عمو چند نفر را راهی می کند جلو مسجد برای زدن خیمه و خرگاه. طبل زن ها هم دنبالشان. پسرک می خواهد پشت سر طبل زن ها برود که با صدای عمو سرجایش میخکوب می شود. پسر به اکراه می ایستد کنار پنجره. حیاط غلغله است. دل پسرک می ریزد؛ قمه زن ها با کفن های سفید و قمه های بلند کنار دیوار نوبت گرفته اند برای تراشیدن وسط سر. عمو پسرک را صدا می کند. آقا شمره به چشم خریدار سرتا پا وراندازش می کند: -خوبه… خوبه! و بی آنکه از پسر چیزی بپرسند، رخت عربی تنش می کنند و پوشیه سیاهی روی صورتش می اندازند.