شخصیت اصلی این داستان سنجاب کوچکی به نام فسقلی است. مادر فسقلی روزی از خانه بیرون میرود و فسقلی عاشق بلوط است تصمیم میگیرد بلوطهایی را که در خانه دارند بخورد. وقتی مادر به خانه بازمیگردد فسقلی از ترس عصبانیت مادر به دروغ میگوید که خوردن بلوطها کار او نیست. شب که میشود شکم فسقلی به خاطر خوردن بلوطها حسابی درد میگیرد. فسقلی که متوجه اشتباهش میشود به مادرش قول میدهد دیگر هرگز دروغ نگوید.