تصور کن که هر روز این منظره جلوی چشمت باشد: ماکارونی هایی که مثل کرم های مرده از لبه سقف آویزانند و گاه سوسک ها که در قفسه آشپزخانه رژه می روند! وقتی قرار باشد خودت این طور زندگی کنی، جان به لب می شوی. این حرف را از کسی که تجربه اش را داشته قبول کن؛ همان کسی که اسمش «آناستازیا» است، بیش تر مردم (استیسی) صدایش می زنند و برادرهایش به او می گویند (ناستی)! بخشی از کتاب: احتمالا خانه ی ما تنها خانه ای است که به سقفش ماکارونی چسبیده. این اتفاق وقتی افتاد که «الیه» کمی ماکارونی روی نوک چنگالش گذاشت و آن را به طرف «میبل» که آن طرف میز نشسته بود و او را مسخره می کرد نشانه رفت. کار هر روزشان بود. میبل، الیه را «الیویا» صدا می کرد، اما الیه چون اهل شوخی نبود، البته به جز اوقاتی که خودش مزه پرانی می کرد، شروع به اعتراض می کرد و کم کم از کوره در می رفت و...